81
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو
هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعله ای ست نی دود
باید پری به هم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشی ست
آنجاکه خلوت اوست امکان یاد من کو
چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی
هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو
افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم
از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند
هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو
صورت پرستی از خلق برد امتیاز معنی
هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو
آیینه داری وهم برق افکن شعور است
از شمع اگر بپرسی می کند انجمن کو
عمر و شرار یکسر محمل کش وداعند
ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو
سر رشته ای ندارد پیچ و خم تعلق
از طره ام نشان ده تا گویمت شکن کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند
آواره گرد یأسم یارب نصیب من کو
بید ل لباس هستی تاکی شود حجابت
ای غرهٔ تعین آن خرقهٔ کهن کو