52
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
باز چو صبح کرده ام تحفهٔ بارگاه تو
رنگ شکسته ای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر می رود
کیست به خود نمی کند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوه ات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه ، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزه ات گرد کند چه ممکنست
سرمه نمی شود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه می رسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوه ام چهره گشای حیرتست
آینهٔ شکسته ای یافته ام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو