76
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
ببینم تاکی ام آرد جنون زین دامگه بیرون
پری افشانده ام در رنگ یعنی می تپم در خون
بقدر هستی از بی اختیاری ساختم اما
به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم ازگرد سحر بی پرده است اینجا
بقدر داغ اختر پنبه سامان می کند گردون
تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد
زمانی گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون
گشاد دل به آغوش تعلقها نمی سازد
چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون
جهانی را شهید بی نیازی کرده ام اما
طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون
چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر به زیر خاک هم گنج از کف قارون
به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم گشتم
به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده ام موزون
به بزم کبریا ما را چه امکانست پیدایی
مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون
سواد آگهی گر دیدهٔ هوشت کند روشن
به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون
مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل
بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون