59
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من
هرکه بسمل گشت می بندد تپش دربال من
بیخودی در بال حیرت می رسد آیینه ام
می توان کردن به رنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست
جوهر آیینه می باشد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم
ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من
در دل هر ذره گرد وحشتم پر می زند
گر همه آیینه گردی نیست بی تمثال من
نسخهٔ داغ ست و سامان سواد سوختن
می توان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من
کو جنونی کز نفس شور قیامت واکشم
چون شرر تفصیل چندین گلخن است اجمال من
جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست
آتشم خاکستر افتاده ست در دنبال من
همچو گل بیدل خمار انفعالی می کشم
شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من