99
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
ز خودداری نفس می زد تب و تاب چراغ من
در آتش تاختم چندان که شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد
تغافل کم فضایی نیست در کنج فراغ من
گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی
مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من
خیالت در دل هر ذره گم کرده ست اجزایم
غبار خود شکافد هرکه می خواهد سراغ من
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد
نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من
به پاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمی آیم
مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این
تو تا نگشوده ای لب کج نمی گردد ایاغ من
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را
که من می سوزم و بوی تو می آید ز داغ من