72
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
بی نشان حسنی که درس جلوه می خواند ز من
عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من
نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست
چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
آبیار مزرع خاموشی ام اما چه سود
شوق می کارد نفس تا ناله رویاند ز من
شهپر عنقاست موج جوهر آیینه ام
مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من
بر غبار الفت این دشت دست افشانده ام
یأس می ترسم جنون را هم برون راند ز من
هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی آید برون
داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار
کاش بی برگی پر پروانه رویاند ز من
داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا
آنقدر گردی نمی یابد که بنشاند ز من
سایه دار ان ! به که دیگر بر ندارم سر ز خاک
تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
چون حباب آیینه ام چشمی ست آنهم بی نگاه
آه از آن روزی که حیرت دامن افشاند ز من
در مقامی کا متحان گیرد عیار اعتبار
مایه تمثالی ست گر آیینه بستاند ز من
تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند
خامشی را هم محبت ناله می داند ز من
بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس
دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من