119
غزل شمارهٔ ۲۵۳
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا به کجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چه بلافتاده است ، خلق زکف چه داده است
هرکه لبی گشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمی نهد سر به رهت فدای ما
آه که همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاست کوشش بی عصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانه ای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا به گذشته ها رسیم
هرقدم آه می کشد آبله در قفای ما
دور بهار لاله ایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ هم گرم نکرد جای ما
در حرمی که آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما