61
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
درین وادی که می یابد سراغ اعتبار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمی بالد
به جای نغمه یکسر عقده پرورده ست تار من
به این آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بی سرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بسته ست بار من
چو آن شمعی که پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستی ام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک می غلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه می جوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا می روم آیینه می گردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نی ام گوهر که خودداری تواند شد حصار من