69
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
به وهم این و آن خون شد دل غفلت پرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم
ز پرواز نگاه کیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد به کمظرفی حبابم را
محیطی می کنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما
خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالم که پر صاف ست شست من
به این سستی که می بینم ز بخت نارسا بیدل
کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من