73
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم
گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن
به چه افسانه مایلی که ز تحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن
نه ظهوری ست نی خفا نه بقایی ست نی فنا
به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشسته ام
قدمی برزمین گذار و مرا سرفرازکن
به ادای تکلمی ، به فسون تبسمی
شکری را قوام ده ، نمکی راگدازکن
عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن
نکند رشته کوتهی ، اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی ، چه شود پا درازکن
ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص را ز طلب بی نیاز کن