110
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پریشان کرد چون خاموشی ام آواز گردیدن
ندارد جمع گشتن جز به خویشم بازگردیدن
هوس طرف جنون سیرم ، مپرس ازکعبه و دیرم
سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن
اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد
ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن
سر گرد سری دارم که در جولانگه نازش
چو رنگم می شود بال و پر پروازگردیدن
پس از مردن بقدر ذره می باید غبارم را
به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن
دو عالم طور می خواهدکمین برق دیدارش . ..
به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن
گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو
گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن
شرارت گر نگه واری پر افشاند غنیمت دان
به رنگ رفته نتوان بیش از این گلباز گردیدن
فنا هم دستگاه هستی بسیارمی خواهد
بقدر سرمه گشتن بایدم بسیارگردیدن
خط پرگارنیرنگی ست بیدل نقش ایجادم
هزار انجام طی کرده ست این آغاز گردیدن