118
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافل های او مأیوس نیست
ناز می گویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خون گر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیره روزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمه دان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار می آید به چشم
محرم طرز خرام او چه سان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بی آفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
می کشم عمری ست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن