85
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
سرمه می خواهد زبان موی چینی داشتن
خفته چندین ملک جم درحلقهٔ تسلیم فقر
خاتمی دارد جهان بی نگینی داشتن
همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است
نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن
بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه
چون نگه تا کی غم عبرت کمینی داشتن
آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است
تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن
شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که کرد
گفت : سودای رعونت آفرینی داشتن
تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود
سرمه گیر از چشم بر خط جبینی داشتن
بی نیازانی که پا بر اوج عزت سوده اند
جسته اند از پستی و بالا نشینی داشتن
قید جسم آنگه دماغ بی نیازی ؟ شرم دار
آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن
بوی این گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم
پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن
گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی
ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن