87
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
آخر از بار تعلق های اسباب جهان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر می باشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها می کشد
جوهر آیینه می گردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
می شود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل برده ام
در همین خاک سیه آیینه ای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینه ام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمی بندد دهان
شب به وصل طره ات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانه ام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاک ِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمی گردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان