108
غزل شمارهٔ ۲۳۸
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بی دست وپایی نیست مأیوس طلب
چون قلم سعل قدم می بالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کرده اند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خوانده ایم
خامشی مشکل که گردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محمل کش صدعبرت است
نشکند رنگی که چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمی دانم که چیست
سادگی ختم است چون آیینه بر نسیان ما
در تپیدن گاه امکان شوخی نظاره ایم
از غباری می توان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته می سوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه درکار است و ما با خود قناعت کرده ایم
به که بر روی توباشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی ست
آیسنه می پوشد امشب نالهٔ عریان ما