146
غزل شمارهٔ ۲۳۷
داغیم چون سپند مپرس از بیان ما
در سرمه بال می زند امشب فغان ما
عرض کمال ما عرق آلود خجلت است
ابر است اگر بلند شود آسمان ما
ما را چو شمع باب گداز آفریده اند
یعنی ز مغز نرمتر است استخوان ما
شبنم صفت ز بسکه سبکبار می رویم
بوی گل است ناقه کش کاروان ما
چون شعله سر به عالم بالا نهاده ایم
خاشاک وهم نیست حریف عنان ما
شوخی نگاه ما نفروشد چوآینه
عمری ست تخته است زحیرت دکان ما
پرواز ناله نیز به جایی نمی رسد
از بس بلند ساخته اند آشیان ما
رنگ شکسته آینهٔ بی خودی بس است
یارب زبان ما نشود ترجمان ما
جز داغ نیست مائدهٔ دستگاه عشق
آتش خوردکسی که شود میهمان ما
با آنکه ما اسیرکمند حوادثیم
عنقاست بی نشان به سراغ نشان ما
کو خامشی که شانه کش مدعا شود
آشفته است طرهٔ وضع بیان ما
پیداست راز سینهٔ ما بیدل از زبان
یک پارهٔ دل است زبان در دهان ما