95
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمی کشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر می زنیم و هیچ به جایی نمی رسیم
وامانده های وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمی شود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمی کشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق برده اند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما می توان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوه گاه حقیقت که می رسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم