126
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بی توچون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت به پیراهن ما
نقش پاییم ادب پرور عجز
مژه خم می شود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفت گردید
رشته ها خورده گره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانی ست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی می خواهد
برق مانیست مگرخرمن ما
آخر انجام رعونت چون شمع
می کشد تار رگ گردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما