121
غزل شمارهٔ ۲۳۳
به طوق فاخته نازد محبت از فن ما
که زخم تیغ تو دارد طواف گردن ما
زبان ناله ببستیم زین ادب که مباد
تبسم توکشد ننگ لب گزیدن ما
عیان نشد زکجا مست جلوه می آیی
فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما
به شکر عجز چه مقدار دانه نازکند
بلندکرد سر ما ز پا فتادن ما
فغان که داد رهایی نداد وحشت هم
چو رنگ شمع قفس گشت پرگشادن ما
درتن ستمکده دل شکوه ای نکرد بلند
شکست چینی ومویی نخاست ازتن ما
چودشت تنگی اخلاق زیب مشرب نیست
جبین گرفته به دست گشاده دامن ما
به قدر حاصل از آفات آگهیم همه
به جای دانه همین مور داشت خرمن ما
نی ایم رنگی و چندین چمن نمو داریم
به روی آب فتاده ست موج روغن ما
به غیر خامشی اسرار دل که می فهمد
چه نکته هاکه ندارد زبان الکن ما
زگل مپرس که بو درکجا وطن دارد
نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
چه ممکن است بگیریم دامنش بیدل
که می رسد به تری نامش ازگرفتن ما