85
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
در جگر صد رنگ توفان کرده ایم
تا سرشکی نذر مژگان کرده ایم
حیرت از طاووس ما پر می زند
وحشتی را نرگسستان کرده ایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست
بیضهٔ قمری نمایان کرده ایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست
چون حباب این جلوه سامان کرده ایم
شبنم ما جیب خجلت می درد
یک عرق آیینه عریان کرده ایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست
در نفس آیینه پنهان کرده ایم
عشق از محرومی ما داغ شد
بی جنون سیر بیابان کرده ایم
دست بر هم سودنی داریم و بس
خدمت طبع پشیمان کرده ایم
ما و شمع کشته نتوان فرق کرد
اینقدر سر در گریبان کرده ایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است
جای مو مژگان پریشان کرده ایم
ای توانایی به زور خود مناز
ما ضعیفان آنچه نتوان کرده ایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس
یار می آید چراغان کرده ایم