89
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم
دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری که چمن ساز نفس
صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور
که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاری که منش غنچهٔ تمکین بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم که پر افشاند به صحرای عقول
گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری می خواست
چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان
این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژه ام انجمن آرای حدوث
به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و می سوخت نفس شمع مسیح
من قدح می زدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد
داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به فسون من و تو
برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسی ست کنون سر خط پیشانی ناز
عشق کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقه ام کرد سجود در یکتایی خویش
حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است
جیم گل می کند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت به گهر سازی من می گوید
گرچه صیقل زده ام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ کعبه و دیر
پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی که نفس کوشش باطل دارد
جام جم تا به کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی که به مو می رسد از چینی دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث کنیم
تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست
می کند اینقدرم سیر گریبان تعلیم