49
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
دل را به مستی از من و ما ساده می کنم
بال صدای جام تر از باده می کنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده می کنم
جیبی به صد شکفتگی صبح می درم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد می شکنم گرد خون دل
یاقوت می گدازم و بیجاده می کنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده می کنم
سیلم ، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده می کنم
شوق نثار خجلت گوهر نمی کشد
نذر خرام او سر افتاده می کنم
چشم خیال دوخته ام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده می کنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده می کنم