93
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
زندگی را از قد خم عبرت آگه می کنم
وقف رعنایی بساطی داشتم ته می کنم
پوچ می یابم سر و برگ بساط اعتبار
این کتانها را خیال پرتو مه می کنم
در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست
چشم اگر پوشم جهانی را منزه می کنم
ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتی ست
چون گهر زین یک گره صد رشته کوته می کنم
یک نفس گر سر به جیبم واگذارد روزگار
یوسفستانها خمیر از آب این چه می کنم
مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست
کوشش مزدور خوابم روز بیگه می کنم
حلقهٔ قامت مرا صفر کتاب یأس کرد
ناله ای گر می کنم اکنون یکی ده می کنم
چون نفس موهومی ام هر چند اجزای فناست
کوس هستی می زنم گر در دلی ره می کنم
شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش
تا زبان می بوسدم کام الله الله می کنم