81
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
آمدم طرح بهار تازه ای انشا کنم
یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم
از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست
زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم
در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست
التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم
غنچه خرمن می کند شوقم زمین تا آسمان
بوسه واری گر به خاک آستانت جا کنم
فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه کرد
رخصت نازی که من هم مصرعی رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست
بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکایت نامه ام چون کاغذ آتش زده
نقطه پر پیدا کند تا نامه بر پیدا کنم
ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتایی ام
هر کجا آیینه ای را بینم استغنا کنم
قطرهٔ اشکی به توفان آورم کز حسرتش
تشنه کامی را صدای ساغر دریا کنم
عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع
آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم