77
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
دل را به یاد روی کسی یاد می کنم
آیینه کرده ام گم و فریاد می کنم
بوی پیامی از چمن جلوه می رسد
از دیده تا دل آینه ایجاد می کنم
خاکم به باد می رود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد می کنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه می شنوم یاد می کنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد می کنم
در ضمن ناله ای که دل از یاس می کشد
پروازهاست کز پرش آزاد می کنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد می کنم
دل آب گشت و خجلت جان سختی ام نرفت
آیینه می گدازم و فولاد می کنم
مینای دل به ذوق خیالی شکسته ام
آرایش جهان پریزاد می کنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد می کنم
بیدل خرابی ام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمی که من آباد می کنم