527
غزل شمارهٔ ۲۲۶
باکمال اتحاد ازوصل مهجوریم ما
همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما
پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما
درتجلی سوختیم وچشم بینش وا نشد
سخت پابرخاست جهل مامگرطوریم ما
با وجود ناتوانی سر به گردون سوده ایم
چون مه سرخط عجزیم ومغروریم ما
تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن
اختیار از ماست چندانی که مجبوریم ما
مفت ساز بندگی گر غفلت وگر آگهی
پیش نتوان برد جزکاری که مأموریم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محوکنار
کارها با عشق بی پرواست معذوریم ما