62
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم کند سر بی مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست گردنم
طفلی گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم کنون و جان به دم سرد می کنم
ماضی گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می کشد
از کوتهی کنون به سر خویش می زنم
پایی که بودگرمتر از اشک قطره اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده اند به هیچم حباب وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی که رفت و باز نیاید همان منم