77
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
جنون ذره ام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کرده ام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی پاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم می کشد از انتظار کلک نقاشم
سر بی سجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل می برد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نی ام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی آید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که می خواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفته ست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا می کشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن گرمی که باید سوخت خامان پخته اند آشم