359
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
باز از جهان حسرت دیدار می رسم
آیینه در بغل به در یار می رسم
خوابم بهار دولت بیدار می شود
هر چند تا به سایهٔ دیوار می رسم
زین یک نفس متاع که بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار می رسم
میخانهٔ حضور خیال نگاه کیست
جام دماغ دارم و سرشار می رسم
نازم به دستگاه ضعیفی که چون خیال
در عالمی که اوست من زار می رسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم به گلزار می رسم
غافل نی ام ز خاصیت مژدهٔ وصال
می بالم آنقدرکه به دلدار می رسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلی ست که ناچار می رسم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست
دل آب می شود که به رفتار می رسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پای گل
من هم در آن چمن به همین کار می رسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید می رسد
من نیز رفته رفته به دلدار می رسم