71
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش می سوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش می سوزم
نمی خواهم نفس ساز دل بی مدعا باشد
هوا تا صاف تر گردد غبار خویش می سوزم
فسردن گاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بی اختیار خویش می سوزم
اگر آسوده ام خواهی به محفل چهره ای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش می سوزم
نمی دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا می شود چشمم دچار خویش می سوزم
خرام فرصت کارم ، وداع الفت یارم
به هر دل داغ واری یادگار خویش می سوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش می سوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا می فروزم بر مزار خویش می سوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمی داند
نفسها در قفای نی سوار خویش می سوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعله ای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش می سوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش می سوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بی شرار خویش می سوزم