65
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می سازم
غباری می دهم بر باد و راهی پاک می سازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت می کند آهم
فسانها می زنم کاین تیغ را بیباک می سازم
در آن عالم که انداز عروجی می دهم سامان
سری می آورم درگردش و افلاک می سازم
نمی دانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک می سازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
به گردون گر ندارم دسترس با خاک می سازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بی دردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک می سازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می سازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می سازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم می پوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک می سازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک می سازم