78
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
من درین بحر، نه کشتی نه کدو می آرم
چون حباب از بر خود جامه فرو می آ رم
حرف او می شنوم جلوه او می بینم
پیش رو آینه ای چند ازو می آ رم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در این بزم سبو می آ رم
بند بندم چونی افسانهٔ دردی دارد
تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم می آیدم از طوف درش هیچ مپرس
عرفی چند به احرام وصو می ارم
جهتی نیست که در عالم دل نتوان یافت
سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگی ست
این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر می دهم از یاس به باد
جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنه کامی گهر قلزم بیقدری نیست
آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است
پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز
می شوم آب و نگاهی به نمو می آرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل
غیر پیراهن رنگی که به بو می آرم