126
غزل شمارهٔ ۲۱۵
با سحر ربطی ندارد شام ما
فارغ است از صاف ، درد جام ما
دل به طوف خاک کویی بسته ایم
تکمه دارد جامهٔ احرام ما
گربه امشب حسرت روی که داشت
روغن گل بخت از بادام ما
از امل دل را مسخرکرده ایم
پخته می جوشد خیال خام ما
در حق انصاف ابنای زمان
داد تحسین می دهد دشنام ما
بر حریفان از خموشی غالبیم
گر نباشد بحث ما الزام ما
زین چمن تصویرصبحی گل نکرد
بی نفس تر از هوای بام ما
درخور رزق مقدر زنده ایم
ریشهٔ این دانه دارد دام ما
فقرما را شهرة آفاق کرد
کوس زد در بی نگینی نام ما
برنمی آید ز تشویش کسوف
آفتاب کشور ایام ما
نور معنی از تضع باختیم
خانه تاریک است ازگلجام ما
غیر رم درکاروان برق نیست
یک خط است آغاز تا انجام ما
نامه بر بال تحیر بسته ایم
برکه خواند بیکسی پیغام ما
تا فلک باز است درهای قبول
آه از بی صبری ابرام ما
هر طرف چون اشک بیدل می دویم
تا کجا بی لغزش افتدگام ما