89
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمه ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
می گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرون گره یک رشته موج گوهرم
همچو آن کلکی که فرساید به تحریر نیاز
نگذرم از سجده ات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بی نقش است شستن شسته ام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بی لنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمی آید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می برم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمی دارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمی یابم گریبان می درم