71
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
همچو آیینه تحیر سفرم
صاحب خانه ام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعله ام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیده ام و می گذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکست کلاهی به سرم
شور بیکاری ام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد می بالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهی که ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشه گرم
انفعال آینه پرداز من است
عرقی می کنم و می نگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به گرد اثرم