65
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک کردم
به چشمم هر چه زین صحرا سیاهی کرد حک کردم
ز وحشت بس که بودم بی دماغ سیر این گلشن
شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم
مطیع بی نیازی یافتم افلاک و دورانش
خم ابروی استغنا بر این فیلان کجک کردم
خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت
سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم
به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم
به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم
چو موج گوهرم یکسر نفس شد حرف خاموشی
صف رنگ ادب تا نشکند شوخی کمک کردم
غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی
ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم
قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم
تو کردی شور دیگر حرص من هم کم نمک کردم
به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل
کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم