95
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
شب که عبرت را دلیل این شبستان یافتم
هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم
جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود
قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم
سیر این هنگامه ام آگاه کرد از ما و من
ناله ای گم کرده بودم در نیستان یافتم
سایهٔ ژولیده مویی از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم
هر کسی چون گل در این گلشن به رنگی می کش است
لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم
عمرها می آمد از گردونم آهنگی به گوش
پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم
سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه های خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بس که بی شیرازه بود
هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم
میوهٔ باغ موالید آن قدر ذوقم نداد
از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم
بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ کوهسار
جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم
دشت را نظاره کردم گرد دامن بود و بس
بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم
آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال
پستیی را از لب این بام خندان یافتم
خانهٔ خورشید جاروب تامل می زند
سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود
از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم
مور روزی دانه ای می برد در زیر زمین
چون برون افکند خال روی خوبان یافتم
آن سماروغی که می رست از غبارکوچه ها
چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد
گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم
چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت
کوس اقبال سلیمان ، شور مرغان یافتم
ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت
ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
عالمی گردن به رعنایی کشید و محو شد
مجمع این شیشه ها در طاق نسیان یافتم
هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر می پرورد
ربش زاهد شانه کردم باغ رضوان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت
نفس کافر را درین صورت مسلمان یافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال کرد
پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم
خلق زحمت می کشد در خورد تمییز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم
هرکرا جستم چو من گمگشتهٔ تحقیق بود
بی تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش
دامن این هفت خلعت بی گریبان یافتم
بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت
پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم