75
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم
ز پیچیدن جهانی رشته می بندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش
اشارت گرکنم از دور می گردد تر انگشتم
هلاکم کرد دست نارساکز رشک بیکاری
سنان ها می کشد عمری ست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که می خواند
ببندد نامه بر، ای کاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن
چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن
همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد
گلوی حرص می افشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری می شدم غافل
قلم برکهکشان می راند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانه ها مخمور من نگذشت صهبایی
صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشب کلاه من
که خاتم هم قدح کج کرده می آید در انگشتم
نمی دانم چه گل دامن کشید از دست من یارب
که فریادی ست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل
که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم