81
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی ام
همچو موج آواره می گردد خط پیشانی ام
بال و پر گم کرده ام در آشیان بیخودی
چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانی ام
در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان
چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانی ام
عالمی گم کرده ام در گرد تکرار نفس
نسخه ها بر باد داد این یک ورق گردانی ام
چار سوی دهر جنس جلوه ها بسیار داشت
تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانی ام
شبههٔ هستی به چندین رنگ داغم می کند
وانما تا کیستم جز خاک اگر می دانی ام
هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد
چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانی ام
دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست
نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانی ام
فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت
بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانی ام
داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی
بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانی ام
جان فدای خنجر نازی که در اندیشه اش
هر کجا باشم شهیدم ، بسملم ، قربانی ام
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من
چون فلک پوشیده چشم عالم عریانی ام