79
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه ام
بوی می آخر صدا شد از شکست شیشه ام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب
مهر خاموشیست داغ شورش اندیشه ام
در بن هر موی من چندین امل پر می زند
همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشه ام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پیشه ام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشه ام
گر نفس در سینه می دزدم صلای جلوه ایست
نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشه ام
رنگ شمعی کرده ام گل از خرابات هوس
باده می باید کشیدن در گداز شیشه ام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر می پرورد اندیشه ام
ناله ها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشه ام