74
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
حرف داغی لاله سان زبر زبان دزدیده ام
مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده ام
نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من
عمرها شد دست از این تردامنان دزدیده ام
گر همه توفان کنم موجم خروش آهنگ نیست
بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده ام
بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار
نالهٔ دردی که از گوش جهان دزدیده ام
سایه از بی دست و پایی مرکز تشویش نیست
عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده ام
همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس
روز و شب می تازم از خوبش و عنان دزدیده ام
هستی من تا به کی باشد حجاب جلوه ات
آتشی در پنبه ، ماهی در کتان دزدیده ام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد
جبهه ای کز سجدهٔ آن آستان دزدیده ام
رنگ من یارب مباد از چشم گریان نم کشد
این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده ام
می توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست
زین قدر آبی که من در جیب نان دزدیده ام
خورده ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش
تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده ام
معنیم یکسر گهر سرمایهٔ گنج غناست
نیست زان جنسی که گویی از کسان دزدیده ام
ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده ام
درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن
لفظ آن نامی که از ننگ و نشان دزدیده ام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات
بسته ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده ام
هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می کند
رشتهٔ آهی که از زلف بتان دزدیده ام