79
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف
تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقی ست چون شمع از سر خودگل به کف
چون هوا سودایی فکر پریشان می شود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف
بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایه اند
جامها در سر ترنگ و شیشه ها قلقل به کف
غنچه واری رنگ جمعیت درین گلزار نیست
از پریشانی گل اینجا می دمد سنبل به کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازه ایست
چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست
سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف
حسن چون شد بی نقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف
محو گشتن می کند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر می آیدم محراب جام مل به کف
از چمن تا انجمن بی تاب تسخیر دل است
بوی گل تا دود مجمر می دود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان می کند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگون گردیدن از قلقل به کف