80
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم می پرد گر می تپد گرد از سرکویش
نفس تا می کشم در نالهٔ زنجیر می غلتم
گرفتارم نمی دانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن
که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیده ای در حسرت لعلش
رم آهو به خاک افتاده ای از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون آ
به لب گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش
غبارآلود هستی گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش
شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد
تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم
کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن برده اند از خاک این صحرا
سواد وحشتی روشن کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم که چون بیدست و پا گردد
به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می برد گویش
به وصل از ناتوانی رنج هجران می کشم بیدل
ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش