171
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانه ها آمد به جوش
آسمان عمری ست مینای مرا
می زند بر سنگ و می گوید: خموش
بس که گرم آهنگ ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما می برد
سایه را خورشید باشد عیب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبان است آنچه می آید به گوش
زین محیط از هرزه تازیها چو موج
می برد خلقی شکست خود به دوش
همچو شمع از سر بریدن زنده ایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخن چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامی های گوش
خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش