94
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
آب از یاقوت می ریزد تکلم کردنش
جیب گوهر می درد ذوق تبسم کردنش
زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست
کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش
در عرق زان چهرهٔ خورشید سیما روشن است
برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش
ترک من می تازد آشوب قیامت در رکاب
نیست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش
بندهٔ پیر خراباتم که از تألیف شوق
یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش
در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد
می نشاند خاک را در خون تیمم کردنش
دل اگر جمع است گو عالم پریشان جلوه باش
گوهر آسوده ست در بحر از تلاطم کردنش
درپی روزی تلاش آدمی امروز نیست
از ازل آواره دارد فکرگندم کردنش
کلفت هستی تپشها سوخت درنبض نفس
رشتهٔ این ساز خون شد از ترنم کردنش
چون سحر شور نفس گرد خیالی بیش نیست
تا به کی آیینهٔ هستی توهّم کردنش
بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است
جام در خون می زند زخم از تبسم کردنش
بی لب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک
عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش