91
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
سخن سنجی که مدح خلق نفریبد به وسواسش
مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محمل کش چندین غنا و فقر می باشد
که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون
کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی
نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی
.من و مای تو می باشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بی نیازیهای مجنون رشک می آید
که گم کرده ست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ می دارد
بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش
تو زین مزرع نموهای درو آماده ای داری
که در هر ماه چون ناخن زگردون می دمد داسش
به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی
که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش
حباب بیدل ما را غم دیگر نمی باشد
نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش