103
غزل شمارهٔ ۱۷۸
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجت گرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضع کن
به این ناخن همان جزعقدة چین غضب مگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهی کشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعت کن
تسلی برنمی آید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمی ارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتن کفایت می کند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طو مار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفت کن سربند ادب مگشا
ستم می پرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ می دارد
به رنگ چشم خفاش این گره جز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکسته ای بال طرب مگشا