99
غزل شمارهٔ ۱۷۶
درین محفل که دارد شام بربند وسحربگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصت اندیشی
گرت چشمی ست ازمژگان گشودن پیشتر بگشا
به کار بسته ای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب ، آزادی نمی خواهد
مگر شور جنون گویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
به باد یک نفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بی غرض شایستهٔ ارشاد می باشد
سر این نامه تا خطش نگردیده ست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابت پرور رحمت تلاش ازکس نمی خواهد
به دست از دعا خالی ، گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکرده اند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق ، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگان کسب عبرت کن
رگ خوابی که بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمی بندد
ز بند این قبا واشو، گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمع کن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمی یابی کمر بگشا