105
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بی دردی جهان غافل است از عافیت بخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمی آرد
ز هستی بگسلم کاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند می خواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشه سازان گشت نایی را
که می داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه می آرد رهایی را
به هرمحفل که باشی بی تحاشی چشم ولب مگشا
که تمکین تخته می خواهد دکان بی حیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی خواهد
گشاد چشم کرد ازکاسه مستغنی گدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمت دان
که خار از دور می بوسدکف پاک حنایی را
سجودی می برم چون سایه درهر دشت ودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بی دست وپایی را