233
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحه کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیده ای زین قوم دشنام است و بس
حق شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیده اند
گردش چشمی که هوش می برد جام است و بس
هرچه می بینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربه سر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتی ست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی می کشد اشکی که می ربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شسته گردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامه اش می جوشد الهام است وبس